فداکاری...

خودکار خسته شد...
مرد کارمنـــد یکریز می نوشت و می نوشت...
خودکار به کاغذ گفت: خسته شدم از بس از من کار کشید!!!
کاغذ سکوت کرد...
خودکار گفت:کمکم کن تا دیگر با من ننویســــد...
کاغذ خود را خـــــم کرد و پاره شـــد!
مرد کارمند کاغذ را مچالــــه کرد و دور ریخت!!!
خودکار ناراحت شد...گریست!...
حال آنکه می دانست گریه ی او برابر مرگ اوست...!
مرد کارمند او را هـــم فرستاد کنار کاغذ...
حالا خودکار و کاغذ هردو می دانند فداکاری چه طعمـــی دارد!!!!
پ.ن۱: کاش ما هم می دونستیم...!
پ.ن۲:متن بالا نوشته ی داداشمه...!




من یه دخترم